داستان زیبایی را که مدتها پیش خوانده بودم می نویسم ،این داستان آنقدر حکمت آموز است که حتی برای چندمین بار هم خوانده شود بازهم جدید وتازه خواهد بود!
حضرت موسی و خضر(س)
بعد از اینکه تورات بر ان حضرت نازل شدروزی روی منبر به خا طر ان حضرت رسیدکه خداوند خلقی داناتر ازان حضرت خلقت نکرده به جبرئیل وحی شدکه دریاب موسی راکه هلاک شد وباو بگوکه در محل ملتقای دو دریا پهلوی صخره مردی است که از تو داناتر است ونزد او بروجبرئیل بر ان حضرت نازل شدو عرض کرد که مبتلی شدی پائین بیا که در زمین از تو داناتر هم هست و اورا بطلب حضرت موسی(ح م) به حضرت یوشع(ح ی)فرمودند که من مبتلی شدم اذوقه مهیا کن که با هم برویم یک ماهی خریدند و بریان کردندو درسبدی گذاشتندو در کنار دریا روان شدند وپیغمبران از جائی که عبور می کنند خسته نمیشوند مگر انکه از محل ماموریت بگذرند همانطور که می رفتند به پیرمردی رسیدندکه خوابیده بودوعصای او کنارش بودوعبایی داشت و اگر سر را با ان می پوشاندپایش بیرون می ماندواگر پا را میپوشاندسرش بیرون میماند ح م در انجا به نماز ایستادند در این بین یک قطره از اسمان در ان سبد چکید ماهی به حرکت امد و سبد رابه طرف دریا می کشید یک مرغی هم از هوا امد ومنقارش را در اب زدوگفت ای موسی از علم خداوند به قدر این مقدارکه منقار من از اب دریا برداشت نصیبت نشده ح م بعد از نمازبه راه افتادندح ی هم به دنبال ان حضرت رفتندح م چون از وعدهگاه گذشته بودند خسته شدند وفرمودندبه ح ی غذایمان را بیارکه خسته شده ایم ح ی متذکر شدندکه ماهی را فراموش کردند به ح م عرض کردند.ح م فرمودند همان مردی که پهلوی ان صخره دیدیم همان بود که می خواستیم و برگشتندودیدندکه همانطور ان مرد خوابیده و ان مرد حضرت خضر (ع)بودندح م سلام کردندح خ فرمودندعلیک السلام یا عالم بنی اسرائیل بلند شدند و ح م فرمودند امر شده ام که پیروی تو را بکنم که از انها که میدانی یاد من بدهی ح خ فرمودند که من موکل بر امری هستم که شما طاقت انرا ندارید و شما موکل بر امری هستید که من طاقت انرا ندارم و نمی توانید که با من صبر کنید ح خ فرمودند قیا س راهی در علم و امر خدا ندارد و چطور صبر بر چیزی که احاطه به ان ندارید می کنیدح م فرمودند انشا الله مرا صابر خواهی یافت.ح خ فرمودنداگر پیروی مرا میکنی هر چه دیدی مپرس تا من خودم خبر انرا بدهم پس ح خ از ال محمد ومصیبت هایی که بر ایشان وارد میاید قصه کرد و گریستندواز شرح حال پیغمبرو امیرالمومنین واولاد حضرت فاطمه و فضایل ایشان برای ان حضرت ذکر کردو ح م میفرمودندکاش من از امت محمد بودم بعد با هم حرکت کردند تا به یک کشتی رسیدنداهل کشتی انها را سوار کردندوگفتند که کرایه هم از انها نمی گیریم چون مردمان خوبی هستندوکشتی براه افتاد همینکه به وسط اب رسید ح خ کشتی را سوراخ کردندو با پارچه و گل سوراخ را گرفتندح م غضب فرمودند و فرمودند که کشتی را سوراخ کردید که مسافرینش غرق شوند وکار بزرگی کردی ح خ فرمود نگفتم که نمی توانی با من صبر کنی ح م عذر خواستندوفرمودند که تنگ بر من نگیریدباری از کشتی بیرون امدند جماعتی بچه ها بازی میکردند در میان انها پسر خوبرویی بودح خ در او دقتی نمودند و اورا کشتندح م برخاستند و ح خ را بر زمین زدند و فرمودند نفس بیگناهی را کشتی واو کسی را نکشته بود و کار منکری کرد ی ح خ فرمودند که عقول حاکم بر امر خداوند نیستند بلکه امر خداوند حاکم بر عقول است تسلیم باش و صبر کن و من میدانستم که نمی توانی با من صبر کنی ح م فرمودند اگر بعد از این سوالی کردم مصاحبت مرا ترک کن و حق داری و همین طور می رفتند تا رسیدند به قریه ای که به ان ناصره می گفتندونصاری هم خود را به همان قریه نسبت می دهند و اهل انجا هم هیچوقت غربا را راه نمیدادند و پذیرایی از انها نمی کردندو از انها غذایی خواستند وندادنددر این بین ح خ بدیواری نظر فرمودندکه مشرف بر خراب شدن بود ح خ دست بر ان گذاشتند و فرمودند باذن خدا راست شو ودیوار راست شد ح م فرمود سزاوار نبود که تا چیزی بما ندهند دیوار را صاف کنی ح خ فرمود حالا وقت جدایی ماست.و معنی انچه را که به ان صبر نداشتی میگویم اما کشتی که انرا سوراخ کردم از جماعتی از فقرا بود وخواستم معیوبش کنم که برای انها باقی بماندچون جلوی انها پادشاهی بود که کشتی های سالم را غصب می کردو کشتی های معیوب را کا ر نداشت و اما ان پسر پدر و مادرش مومن بودندو در جبین او دیدم که کافر است وترسیدم که باعث طغیان و کفر انها بشودوخواستیم که خدا در عوض ولد صالحی به انها بدهدو اما دیواری که راست کردم این از دو پسر یتیم بودوزیر ان گنجی از انها بود و پدرشان هم مرد خوبی بودخواستم که برای انها بماند تا به حد بلوغ برسندو انرا بردارندانها بود معنی انچه که بر ان صبر نداشتی و من هرچه کردم به امر خداوند بود.باری ح م وقتی که می خواستند از ح خ جدا شوند فرمودند وصیتی بمن بکنید ح خ فرمودندبپرهیز از لجبازی و از اینکه بدون حاجت راه بروی واز اینکه بی تعجبی بخندی وهمیشه لغزش خود را در یا د داشته باشوکار به لغزشهای مردم نداشته باش.
خیلی زیبا بود . از شما متشکرم از این متن زیبا.