خانه عناوین مطالب تماس با من

کلید آبی

کلید آبی

درباره من

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خودکامروا شدم ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • زن مثبت
  • سرود
  • تنگی آئورت

پیوندها

  • دبیرخانه شورای آموزش پزشکی وتخصصی
  • پزشکان
  • نظام پزشکی
  • پزشکان عدالتخواه
  • دستیاران پزشکی
  • پزشکان بدون مرز
  • آلبالو
  • پسرک تنها
  • شقایق وحشی
  • دژاوو
  • خودخودم
  • رزیدنت زنان

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • تکرار
  • فال حافظ
  • قصه ما
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • یلدا
  • پنجره
  • َعادت
  • تا آخرش...
  • هیجان
  • به!
  • [ بدون عنوان ]
  • امتحان
  • ع ش ق

بایگانی

  • فروردین 1386 1
  • اسفند 1385 1
  • بهمن 1385 1
  • دی 1385 4
  • آذر 1385 3
  • آبان 1385 2
  • مهر 1385 2
  • شهریور 1385 8
  • مرداد 1385 4
  • تیر 1385 7

آمار : 75109 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 2 فروردین 1386 19:20
    سال نو مبارک
  • تکرار جمعه 11 اسفند 1385 19:54
    اوایل رزیدنتی همه چیز جالب بود تازه بود بعداز مدتی تکراری شد ولی سعی میکردم یه جورایی متنوعش کنم حالا دیگه هیچی همش شده تکرار تکرار خستگی و... گرچه همچنان دارم تلاش میکنم که که از این حالت در بیاد ولی نمیشه خستگی همه چیزو گرفته امروز بیمارستانم فردا همش خوابم دوباره...متاسفانه عادت کردم حتی اگه یه روز هم OFFداشته باشم...
  • فال حافظ شنبه 21 بهمن 1385 23:02
    کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست در رهگذر کیست که دامی زبلا نیست مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
  • قصه ما یکشنبه 17 دی 1385 17:19
    وسالهای سال با خوشی وخرمی در کنار هم زندگی کردند بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما ....
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 11 دی 1385 23:15
    هوا خیلی سرد ه... که چی؟ اوممممممم...؟؟؟ بهار نزدیکه!!!!! ؟؟!!!
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 5 دی 1385 19:31
    هوا مسیح نفس گشت و...
  • یلدا جمعه 1 دی 1385 11:39
    دیشب حدود ساعت۱۱وقتی از بخش خارج می شدم دم در بخش یکی از بیمارا ن باردار را دیدم در حالیکه همسرش رو به روش ایستاده بودبایک انار سرخ تو دستش ، چه یلدایی!!
  • پنجره دوشنبه 27 آذر 1385 18:59
    هیچوقت فکر نمیکردم که به خاطر کم شدن یک کشیک یعنی 15 تا کشیک بشه 14 تا انقدر خوشحال بشم فکر اینکه می تونم یک روز صبح بعد از طلوع افتاب بیدار شم شعف انگیزه ولی نیمه عمر این خوشحالی تا کی می تونه باشه ؟!خدا میدونه!احتمالا خیلی کم! تو این مدت یکی از چیزهایی که کمی خوشحال وامیدوارم می کرد این بود که با هر کشیک یک روز از...
  • َعادت جمعه 17 آذر 1385 16:48
    عادت می کنی
  • تا آخرش... شنبه 11 آذر 1385 22:51
    تا آخرش با من باش !خسته ام گرچه برا خسته شدن خیلی زوده!! تا آخر آخرش...
  • هیجان پنج‌شنبه 25 آبان 1385 21:01
    بعضیها زندگیشون از همون لحظه تولد هیجان انگیزه! چند روز پیش توی بلوک زایمان نشسته بودم در حقیقت چون برای لحظه ای بیکار شده بودم روی یکی از تختها دراز کشیده بودم که با صدای داد و فریاد خانمی مثل فشفشه از جا پریدم طرف را ندیدم فقط شنیدم که "دخترم داره توی ماشین می زاد..."ست زایمان را برداشتم و دویدم ،نمیدانم پله ها رو...
  • به! شنبه 13 آبان 1385 21:30
    آخ که چقدر می چسبه! کاپوچینو بعد از یه کشیک سنگین !گرفتن NVD!تولد یه کوچولوی ناز!البته اگه وقت خوردنشو داشته باشی...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 23 مهر 1385 21:03
    اولین باران پاییزی باریدبا هر نفس عطرزندگی را استشمام کردم دل انگیزتر و تازه تر!رحمتی بزرگتر از باران هست؟!قطره قطرههایش را می بوسم...
  • امتحان چهارشنبه 5 مهر 1385 20:02
    اسمش هم ترسناکه وای خصوصا وقتی شفاهی باشه(دقیقا برعکس خیلیها که شفاهی را ترجیح میدن! ) واقعا نمیدونم تا کی قراره امتحان بدم، تمام نمیشه دلشوره ،استرس، طپش قلب ،حتی صدای قورت دادن آب دهنم را همه میشنوند، فاجعه است! چرا هیچکس یه فکری، یه راه حلی برا این قضیه پیدا نمیکنه، البته راه حل که زیاده ولی کیه که اجراش کنه، یه...
  • ع ش ق چهارشنبه 29 شهریور 1385 16:57
    پرسید: تا حالا عاشق شدی ؟خواستم بگم نه، ولی احساس کردم تیری به قلبم فرو رفت دلم هری ریخت پایین، ترسیدم ، باید یه چیزی می گفتم منتظر جوابم بود تصمیمو گرفتم نگاهش نکردم چشممو به دوردست دوختم گفتم:... ولی مگه میشه بدون عشق زندگی کرد شاید این روزا عشق فراموش شده ولی نابود نشده ،هست و خواهد بود. از وقتی خودمو شناختم از عشق...
  • زنگ ورزش جمعه 24 شهریور 1385 11:05
    زنگ ورزش معمولا جز بهترین زنگهاست نه درسی داده می شه نه پرسیده، تازه تحرک ،انرژی ،نشاط هم داره .ولی توی دبیرستانی که من میرفتم (دبیرستان غیر نمونه غیر آدمیزادی! )یه کم فرق داشت :معمولا یک ربع تا نیم ساعت اول کلاس صرف عوض کردن لباس(منظور از لباس فقط شلوار ورزشی)آن هم پشت نیمکتهای مدرسه به چه مصیبتی(به دلیل شرم و حیا )...
  • اسیر چهارشنبه 22 شهریور 1385 12:12
    بعضی وقتها ناخواسته وقت و بی وقت احساساتم غلیان می کندو حس شاعریم گل می کنداگر همون موقع یه جایی یادداشتشون کنم ماندگار میشود در غیر اینصورت به ملکوت اعلی می پیوندد چند روز پیش یک تکه کاغذ توی کشو پیدا کردم که ظاهرایه وقتی دچار همون حالت شده بودم و اینارو نوشته بودم: به آسمان قسم که شب اسیر ماه می شود به آفتاب قسم که...
  • انتظار پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 14:49
    آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آ یا بود که گوشه چشمی بما کنند دردم نهفته به زطبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند میلاد ولی عصر امام موعود (عج)بر همه شیعیان مبارک باد
  • دوباره یه پاییز دیگه!!میرسد. چهارشنبه 15 شهریور 1385 12:30
    یعنی واقعا دل انگیزه؟!
  • کی اشتباه می کنه! دوشنبه 13 شهریور 1385 17:28
    "خونه جدید مبارک! قشنگه!" می دونستم داره کنایه میزنه "عجب ماشینی! امپراطوری راه انداختی؟!هفته پیش کجا بودی؟برزیل؟جنگلهای امازون خوش گذشت؟!" حوصلم سر رفت رو اعصابم راه میرفت:چی میخوای بگی ؟چرا حاشیه میری ؟ "خودت بهتر میدونی چی میخوام بگم" سرمو تکون دادم :آره!دوباره همون اراجیف...می تونم بپرسم تا کی میخوای این حرفاتو...
  • دلتنگی پنج‌شنبه 9 شهریور 1385 18:46
    دلتنگیهای یک زن ،خیلی عجیبه منو یاد رمانهای فهیمه رحیمی می اندازه، ولی یه حقیقته خصوصا غروب ها ...،گرچه طلوع و غروبش برا من فرقی نداره یه دفعه وسط روز روشن در اوج فعالیت شروع میشه بعددر یک آن به نهایت(پیکش) میرسه تا حدی که مجبور میشم صورتمو از بقیه پنهان کنم تا کسی اشکامو نبینه(قسمت سختش همین جا بود) البته جای شکرش...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 7 شهریور 1385 14:34
    توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن. و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت: "این؛ منصفانه نیست! چرا همه...
  • تابستون جمعه 20 مرداد 1385 12:22
    تابستان از نیمه گذشت ،شادابی ،سرسبزی ،طعم گس گرما، آلبالوی ترش، آب تنی همه چیز از نیمه گذشت یعنی افتاده تو سرا شیبی ،حالا چشم بهم بذاری میبینی مدرسه ها باز شده و... روز ها یکی پس از دیگری می گذرد، خودمون منتظریم که زودتر بگذره گاهی آرزو می کنیم !امروز منتظرم که فردا بیاد تا فلان کارو بکنم هفته دیگه زودتر بیاد که فلان...
  • یا علی دوشنبه 16 مرداد 1385 13:33
    یا علی مدد زدر درا وشبستان ما منور کن زبان قاصر است از بیان حتی کلمه ای در منزلت تو چرا که شان تو ورای سایرین است فقط میدانم که ادعای دوستی تو و دوستانت را دارم و دشمنی دشمنانت را . شکسته واربه در گاهت آمدم که طبیب به مومیایی لطف توام نشانی داد فاطمه بنت اسد نه ماهه به امیرالمومنین حامله بودوآن روز روز تمامیت ایام...
  • پدر یکشنبه 15 مرداد 1385 13:13
    مجید میگه:بابای من چاقه ... خونسرده ...خیلی که عصبانی بشه یه ذره اخماش توهم میره...کاری به کارم نداره... نرگس میگه:از وقتی که مامان مرده دیگه بابا اون بابای قبلی نیست دیگه تو این خونه یا جای منه یا جای زنش... سپیده میگه:باب همیشه یا خوابه یا حوصله نداره...اون معتاده... هانیه میگه:مثه بابای من...مامان روزا توی تولیدی...
  • وقتی دکتر... پنج‌شنبه 12 مرداد 1385 20:51
    بعضی از کارها با گذشت زمان ارزششون نه تنها معلوم میشه بلکه بیشتر هم میشه یادمه سال دوم سوم دانشگاه بچه های کلاسمون(ورودیمون) یک کتابی درست کردند که پر از خاطرات دانشگاه بود عکسهای بچه ها جملات قصارشون . حالا که چند سال از آن روزها میگذره هر بار که به اون کتاب نگاه می کنم (ودر حین خواندن بعضی از اون خاطرات از خنده ریسه...
  • آشفت... دوشنبه 26 تیر 1385 17:23
    آشفت خواب مرا من چه آرام در آغوش بهار خفته بودم ولی افسوس کسی از نژاد رنگی ،همه رنگ آمدو خواب مرا آشفت وبهم ریخت ساخته ذهن مرا آنچه را که همه شب در خیال و فکرم در پی اش می بودم دانه عشقش را ،در زمین بی ثمر دل خویش می کاشتم چشمه اش می گشتم دل من خوش بود به آن دانه خشک که غباری سهمگین آن زمان که من در خواب عمیق در هوای...
  • مادر یکشنبه 25 تیر 1385 10:14
    مادر عزیزم دستان نازنینت را می بوسم که همواره نوازشگر ویاریگرم بوده است . میلاد مسعود بانوی بزرگ اسلام ،دخت نبی اکرم(ص) ،بر تمام مسلمان مبارک باد. کو دکی که اماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:((می گو یند فردا شما من رابه زمین میفرستید ولی من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا...
  • قدرت اندیشه یکشنبه 18 تیر 1385 13:31
    چند وقت پیش یکی از دوستانم ایمیل جالبی برام زد،خوندنش ضرری نداره(به یاد دوست عزیزم راد ) قدرت اندیشه پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح...
  • دوست خوب آدم! سه‌شنبه 13 تیر 1385 15:16
    این روزها دیگه از دوستی های ساده و صمیمی قدیمی خبری نیست دیگه صداقت و راستگویی رنگ باخته ،دیگه مرام ومعرفت معنی نداره . تا جاییکه اگه حتی ذره ای از این صفات در DNA کسی مونده باشه وبر حسب اتفاق ظاهر بشه یا باعث دردسر میشه یا پشت سرش صفحه میذارند که طرف چقدر ساده ولوده ست یا IQ پائینه و.... بهرحال اون بیچاره چه گناهی...
  • 33
  • صفحه 1
  • 2