آشفت خواب مرا
من چه آرام در آغوش بهار خفته بودم
ولی افسوس کسی از نژاد رنگی ،همه رنگ
آمدو خواب مرا آشفت
وبهم ریخت ساخته ذهن مرا
آنچه را که همه شب در خیال و فکرم
در پی اش می بودم
دانه عشقش را ،در زمین بی ثمر دل خویش می کاشتم
چشمه اش می گشتم
دل من خوش بود به آن دانه خشک
که غباری سهمگین
آن زمان که من در خواب عمیق در هوای نفس خویش معلق بودم
دانه را از دل خاک ربود
دانه کوچک بودولی جای او
حفره ای بود به وسعت
یک اندیشه
حفره ای که هنوز پر نشده است
وهنوز همه شب عادتم است
حفره را آب دهم وبه آن چشم بدوزم
دل من در پی چیزی است و فکرم مغشوش
من هم اکنون مبهوت همه شب سرگردان
در پی دانه خود می گردم
در پی او به هر دانه هرزه نظر می دوزم
وچه خوب می دانم:دانه هرزه
زود می روید در اندیشه من
سلام
میشه بگی از چه منبعی برای دستیاری میخوندی
چند ساعت در روز ؟
چند ماه ؟
کلاس هم میرفتی ؟
مرسی
mynewmoon777@yahoo.com
من هم دانهامُ از دست دادهام... من هم اکنون مبهوت/ همه شب سرگردان/ در پی دانهی خود میگردم ...