وقتی دکتر...

بعضی از کارها با گذشت زمان ارزششون نه تنها معلوم میشه بلکه بیشتر هم میشه یادمه سال دوم سوم دانشگاه بچه های کلاسمون(ورودیمون) یک کتابی درست کردند که پر از خاطرات دانشگاه بود عکسهای بچه ها جملات قصارشون. حالا که چند سال از آن روزها میگذره هر بار که به اون کتاب نگاه می کنم (ودر حین خواندن بعضی از اون خاطرات از خنده ریسه میرم بطوریکه اگه کسی منو ببینه از تعجب دوتاشاخ در میاره صرفنظر از اینکه قبلا شاخ داشته یا نه) ارزشش بیشتر میشه حالا که فکرشو می کنم می بینم درست کردن این کتاب چه ایده بکرو جالبی بوده پشت جلد کتاب نوشته شده:

وقتی دکتر کوچک بود با انکه کوچک بود بزرگ بود وبا انکه بزرگ بود بی گناه.

نظرات 4 + ارسال نظر
وصال پنج‌شنبه 12 مرداد 1385 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.gonjishk.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود
به منم سر بزن

شهرام پنج‌شنبه 12 مرداد 1385 ساعت 09:28 ب.ظ http://werwer.blogsky.com

خانوم دکتر چه اسم با حالی دارین شما ..
لطفا به من سر نزنین ..
اخه من خوبم ...

شما امپولم میزنین ...؟؟
بچه های بد و دیگه نه ؟؟
من ماهم !!

شهرام شنبه 14 مرداد 1385 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام..
ببخشید این تنگی ائورت دوستتونه ...
اسمشو نوشتین اینجا...

سالی شنبه 14 مرداد 1385 ساعت 11:54 ب.ظ

جطور مگه؟شهرام
همکارمه من نمیشناسمش ولی از وبلاگش خوشم میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد