مجید میگه:بابای من چاقه ... خونسرده ...خیلی که عصبانی بشه یه ذره اخماش توهم میره...کاری به کارم نداره...
نرگس میگه:از وقتی که مامان مرده دیگه بابا اون بابای قبلی نیست دیگه تو این خونه یا جای منه یا جای زنش...
سپیده میگه:باب همیشه یا خوابه یا حوصله نداره...اون معتاده...
هانیه میگه:مثه بابای من...مامان روزا توی تولیدی کار می کنه...دیروز بابا تلویزیونو برد بفروشه...هرچی گریه کردم ...
مهدی میگه:بابای من الزایمر داره...چون من بچه اخرم همه...
سعید میگه:شبایی که بابا مسته خیلی حال میده آی پول میده!...
کیوان میگه:بابا بعضی شبا میره خونه اون یکی زنش...
مینا میگه:الان 5ساله بابارو دوهفته یکبار روزای جمعه اونم توی سینما یا پارک میبینم...
امیر میگه:بابا همیشه بعد از یه کتک مفصل منو میبوسیدودستی به سرم...
بهزاد میگه :حیف!که امسال بابا یی دیگه نیست...
فرشته درمونده شده، نگرونه، آروم با خودش میگه:پس این هدیه رو به کی بدم؟! یهو همه بچه ها یکصدا فریاد می زنن:به بابای من...به بابای من...بهزاد گونه هاش خیس شده....
یادمه بچه که بودم دوست داشتم بابا بره ماموریت(مسافرت)دوروز که از رفتنش میگذشت دلم براش تنگ میشدهم برا خودش هم برا سوغاتیش ولی وقتی می اومد بعد از دو سه روز دوباره آرزو میکردم که بره...شاید حسودیم میشد دوست نداشتم غیراز خودم کسی با مامان حرف بزنه وقتی بابا خونه بود دیگه مامان با اون همش حرف میزد دیگه با من بازی نمی کردولی حالا مثه قدیما نیست مامان تو آشپزخونست بابا هم یا تلویزیون میبینه یا روزنامه میخونه ،من هم دیگه حسودیم نمیشه...
سلام
هیچ چیز مثل سابق نیست و روزی میاد که سابق امروزه٬ نترس هیچ کدوم از اینا بد نیست.
مرسی که بهم سر زدی٬ خوشحال می شم اگه جواب سوالت رو بدونم. منتظر ایمیلت هستم.