دلتنگی

دلتنگیهای یک زن ،خیلی عجیبه  منو یاد رمانهای فهیمه رحیمی  می اندازه، ولی یه حقیقته  خصوصا غروب ها ...،گرچه طلوع و غروبش برا من فرقی نداره یه دفعه وسط روز روشن در اوج فعالیت شروع میشه بعددر یک آن به نهایت(پیکش) میرسه تا حدی که مجبور میشم صورتمو از بقیه پنهان کنم تا کسی اشکامو نبینه(قسمت سختش همین جا بود) 

البته جای شکرش باقیه خیلی طول نمیکشه آنقدر جملات کلیشه ای که به قول امروزیها کوله باری از انرژی مثبت به دوش می کشه یکی بعد از دیگری  مثل رگبار تو ذهنم ردیف میشه که دیگه فرصت جولان را ازدل میگیره ،اما نه! ...قضیه به همین سادگیها تموم نمیشه ،دلم یه جورایی قیلی ویلی میره یه چیز کوچولویی تهش میمونه که دیگه فکرم هرچی دست وپا بزنه نمی تونه اون یه ذره دلتنگی باقیمونده رو بندازه بیرون ،اون کوچولو میره یه گوشه آروم میشینه خیلی معصومانه،می دانم باز هم گول معصومیتشو می خورم مثل همیشه ،می دانم همین کوچولوی مظلوم نما یه وقتی آتیشی  تو دلم  به پا می کنه که هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیست دنیای اشک هم نمی تونه خاموشش کنه... 

من که از آتش دل چون خم می درجوشم       مهربر لب زده خون می خورم و خاموشم

نظرات 2 + ارسال نظر
هلال پنج‌شنبه 9 شهریور 1385 ساعت 10:15 ب.ظ http://tabib111.blogfa.com

منم دارم از این دلتنگیها ، دست و پاشو جمع می کنه و یه گوشه دلم می شینه ، هیچ هم خیال رفتن نداره....

هلال پنج‌شنبه 9 شهریور 1385 ساعت 10:18 ب.ظ http://tabib111.blogfa.com

دوست و همکلاسی نازنینم
من تصمیم گرفتم توی دنیای وبلاگستان نا شناس بمونم ، اینطوری راحت تر می تونم حرفامو بزنم ، میدونی که چند تا از همکلاسیامون وبلاگ نویسن و خیلیهاشون وبلاگ خوان ، گمنام که باشم اسوده تر می نویسم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد