"خونه جدید مبارک! قشنگه!"
می دونستم داره کنایه میزنه
"عجب ماشینی! امپراطوری راه انداختی؟!هفته پیش کجا بودی؟برزیل؟جنگلهای امازون خوش گذشت؟!"
حوصلم سر رفت رو اعصابم راه میرفت:چی میخوای بگی ؟چرا حاشیه میری ؟
"خودت بهتر میدونی چی میخوام بگم"
سرمو تکون دادم :آره!دوباره همون اراجیف...می تونم بپرسم تا کی میخوای این حرفاتو تکرار کنی من از زندگیم راضیم هیچ مشکلی هم ندارم من قانونا همسرشم خودت هم میدونی که بهم خوش میگذره چرا میخوای خرابش کنی؟!
اشک توچشماش حلقه زده بود صداش می لرزید"تو نمی فهمی ...من دوستت دارم از خدامه که تو خوشبخت شی ...تو فقط صیغشی تازه اگر هم عقدت کنه بازهم مشکل پیدا می کنید"
وسط حرفش پریدم :چرا؟چون از من بزرگتره ...آخه عشق وعلاقه که سن وسال نداره تازه ما باهم تفاهم داریم شاید از نظر سنی مسن باشه ولی دلش جوونه!تازه اون خیلی چیزای دیگه داره که جوونا ندارن...
سرش پایین بود به گلهای قالی خیره شده بود"بله درسته ولی ۲5 سال اختلاف خیلیه! "کتشو برداشت به طرف در رفت زمزمه کرد " شاید من اشتباه می کنم"دستمالش روی زمین افتادورفت.
سلام
خوشحال شدم . اومدم اینجا.....سر فرصت همشو میخونم.یا حق.راستی دوست داشتی بیا پیش خودم!