تابستون

تابستان از نیمه گذشت ،شادابی ،سرسبزی ،طعم گس گرما، آلبالوی ترش، آب تنی همه چیز از نیمه گذشت یعنی افتاده تو سرا شیبی ،حالا چشم بهم بذاری میبینی مدرسه ها باز شده و... روز ها یکی پس از دیگری می گذرد، خودمون منتظریم که زودتر بگذره گاهی آرزو می کنیم !امروز منتظرم که فردا بیاد تا فلان کارو بکنم هفته دیگه زودتر بیاد که فلان خبرو بشنوم ماه دیگه بیاد که...حیف...

البته خوش به حال کسی که فرداش با امروزش فرق داره ...کاشکی  زمان متوقف بشه !کاش می شد برگشت...بهر حال هرچیزی قیمتی داره زمان هم همینطور، چه بخواهیم چه نخواهیم از دستش می دیم پس بهتره خودمون ارزششو بالا ببریم به ازا هر یک لحظه ای که از دست می دیم(می فروشیم)  بهای قابل توجه ای بگیریم تا زیاد دلمون نسوزه...

 

یا علی

یا علی مدد

 

زدر درا وشبستان ما منور کن

                         

زبان قاصر است از بیان حتی کلمه ای در منزلت  تو چرا که شان تو ورای سایرین است

فقط میدانم که ادعای دوستی تو و دوستانت را دارم و دشمنی دشمنانت را

.

شکسته واربه در گاهت آمدم که طبیب              به مومیایی لطف توام نشانی داد

 

فاطمه بنت اسد نه ماهه به امیرالمومنین حامله بودوآن روز روز تمامیت ایام حملش بود

مقابل خانه کعبه ایستاده بود که درد زایمان او فرا رسیدپس نگاهی بسوی آسمان کرد وگفت :خدایا من به تووهر پیامبر ورسولی که از نزد تو آمده وهر کتابی که فرستاده ای ایمان دارم...پس به حق این خانه وبانی آن وبحق مولود که در شکم من است وبا من سخن می گوید وبا سخن گفتن خود انیس من است ومن یقین دارم که او یکی از ایات ودلایل توست از تو می خواهم که وضع حمل را بر من آسان کنی

چون فاطمه بنت اسد این سخنان را گفت خانه کعبه از طرف پشت آن شکافت وفاطمه داخل خانه شدفاطمه سه روز در خانه بودوبعد از سه روز باز دیوار خانه از همان جا که فاطمه داخل شده بوداز هم باز شدوفاطمه در حالی که علی(ع)را در دست داشت از آنجا بیرون آمد.

 تولد آن حضرت سی سال بعد از عام الفیل یعنی در سال بیست وچهارم قبل از هجرت در روز جمعه سیزدهم ماه رجب واقع شده است

ولادت با سعادت امیر المومنین علیه السلام گرامی باد

پدر

مجید میگه:بابای من چاقه ... خونسرده ...خیلی که عصبانی بشه یه ذره اخماش توهم میره...کاری به کارم نداره...

نرگس میگه:از وقتی که مامان مرده دیگه بابا اون بابای قبلی نیست دیگه تو این خونه یا جای منه یا جای زنش...

سپیده میگه:باب همیشه یا خوابه یا حوصله نداره...اون معتاده...

هانیه میگه:مثه بابای من...مامان روزا توی تولیدی کار می کنه...دیروز بابا تلویزیونو برد بفروشه...هرچی گریه کردم ...

مهدی میگه:بابای من الزایمر داره...چون من بچه اخرم همه...

سعید میگه:شبایی که بابا مسته خیلی حال میده آی پول میده!...

کیوان میگه:بابا بعضی شبا میره خونه اون یکی زنش...

مینا میگه:الان 5ساله بابارو دوهفته یکبار روزای جمعه اونم توی سینما یا پارک میبینم...

امیر میگه:بابا همیشه بعد از یه کتک مفصل منو میبوسیدودستی به سرم...

بهزاد میگه :حیف!که امسال بابا یی دیگه نیست...

فرشته درمونده شده، نگرونه، آروم با خودش میگه:پس این هدیه رو به کی بدم؟! یهو همه بچه ها یکصدا فریاد می زنن:به بابای من...به بابای من...بهزاد گونه هاش خیس شده....

یادمه  بچه که بودم دوست داشتم بابا بره ماموریت(مسافرت)دوروز که از رفتنش میگذشت دلم براش تنگ میشدهم برا خودش هم برا سوغاتیش ولی وقتی می اومد بعد از دو سه روز دوباره آرزو میکردم که بره...شاید  حسودیم میشد دوست نداشتم غیراز خودم کسی با مامان حرف بزنه وقتی بابا خونه بود دیگه مامان با اون همش حرف میزد دیگه با من بازی نمی کردولی حالا مثه قدیما نیست مامان تو آشپزخونست بابا هم یا تلویزیون میبینه یا روزنامه میخونه ،من هم دیگه حسودیم نمیشه...

 

وقتی دکتر...

بعضی از کارها با گذشت زمان ارزششون نه تنها معلوم میشه بلکه بیشتر هم میشه یادمه سال دوم سوم دانشگاه بچه های کلاسمون(ورودیمون) یک کتابی درست کردند که پر از خاطرات دانشگاه بود عکسهای بچه ها جملات قصارشون. حالا که چند سال از آن روزها میگذره هر بار که به اون کتاب نگاه می کنم (ودر حین خواندن بعضی از اون خاطرات از خنده ریسه میرم بطوریکه اگه کسی منو ببینه از تعجب دوتاشاخ در میاره صرفنظر از اینکه قبلا شاخ داشته یا نه) ارزشش بیشتر میشه حالا که فکرشو می کنم می بینم درست کردن این کتاب چه ایده بکرو جالبی بوده پشت جلد کتاب نوشته شده:

وقتی دکتر کوچک بود با انکه کوچک بود بزرگ بود وبا انکه بزرگ بود بی گناه.