َعادت

                            

                                             عادت می کنی

تا آخرش...

تا آخرش با من باش !خسته ام گرچه برا خسته شدن خیلی زوده!!

تا آخر آخرش...

هیجان

بعضیها زندگیشون از همون لحظه تولد هیجان انگیزه!

چند روز پیش توی بلوک زایمان نشسته بودم در حقیقت چون برای لحظه ای بیکار شده بودم روی یکی از تختها دراز کشیده بودم که با صدای داد و فریاد خانمی مثل فشفشه از جا پریدم طرف را ندیدم فقط شنیدم که "دخترم داره توی ماشین می زاد..."ست زایمان را برداشتم و دویدم ،نمیدانم پله ها رو چه جوری طی کردم خوشبختانه در بین راه یکی دوتا از دوستان منو دیدند و اونا هم شروع کردند به دویدن  ، توی حیاط که رسیدیم داخل یه پیکان مادر خوابیده بود ٬خیلی مضطرب ٬حیاط شلوغ شده بود طبق معمول مردم جمع شده بودند(مثل اینکه فراموش کرده بودند که برای چی امدند بیمارستان) هرچی فریاد زدیم برانکارد بیارند خبری نشد دوستم دستکش پوشیده بود و حواسش به مادر بود من هم سرگردان دنبال برانکارد ٬حالا نوبت  شوهر بیمار رسید وسط حیاط شروع به دادو بیداد کرد "تو این خراب شده یه برانکارد پیدا نمیشه اگه بلایی سر زنم بیاد همتون رو..."دیگه نشنیدم فقط دویدم به سمت اورژانس  همونطور که دنبال برانکارد می گشتم داد زدم یه برانکارد بیارید  شنیدم "نداریم شلوغه..."رزیدنت اطفال منو دید شاید اون تنها کسی بودکه در اون لحظه خطر را احساس کرد فوری یکی از مریضها رو از برانکارد آورد پایین ودویدیم به سمت حیاط٬ در نهایت مادر را تونستیم به بلوک زایمان منتقل کنیم ولی همین که به اونجا رسید نوزاد متولد شد یک پسر شیطون!!!!!!

خلاصه این دفعه  به خیر گذشت ولی دفعه دیگه هم به خیر می گذره؟!یک بیمارستان بزرگ که به قولی سانتر تروماست نباید یک برانکاردخالی داشته باشه یا شاید زایمان از نظر پرسنل ٬اورژانس محسوب نمیشه  ؟واگه داد و بیداد نباشه هیچ کاری پیش نمیره...صرفنظر از این مسایل به نظر من این نوزاد خیلی شیطونه!

                                                           

                                                       

به!

آخ که چقدر می چسبه! کاپوچینو بعد از یه کشیک سنگین !گرفتن  NVD!تولد یه کوچولوی ناز!البته اگه وقت خوردنشو داشته باشی...